صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

اولین مامان گفتن صدرا

امروز صبح وقتی شنیدم گفتی ماما فکر کردم اتفاقی بود ولی نه اتفاق نبود واقعیت بود و شما امروز به من گفتی ماما، دلم غش کرد دوست داشتم درسته بخورمت پسرم گلم داره بزرگ و بزرگتر میشه.امروز به خاطر دندون چهارمت خیلی اذیت شدی و نق نق میکردی اگه بغلت نمیکردم میومدی و از پاهام آویزون میشدی و میگفتی مممممم ماما.جان ماما مامان به قربونت .راستی بابا هم میگلی خیلی وقت بب و بابا میگی ولی امروز کاملا واضح به بابا اشاره میکردی بابایی هم ذوق کرده بود. ...
23 تير 1392

اندر احوالات مسافرت به شمال

امروز یه هفته شده که از شمال برگشتیم و من تازه میخوام از خاطراتش برا شما بگم آخه مامان جان تا میشینم پای لب تاب میای سراغم و از سر و کولم آویزون میشی منم مجبور میشم شما رو بنشونم رو پاهم،آخه تا اینجا هم راضی نمیشی و اول از همه پدر موس در میاری بعد میای سراغ دکمه های کیبورد و محکم انگشتات میزاری روی این دکمه های بیچاره نمیزاری من دست بزنم تا میام تایپ کنم دست من می کشی عقب منم مجبور میشم کامپیوتر خاموش کنم تا 10 دقیقه بعد از خاموش شدن هم جرات ندارم از جام بلند بشم چون آقا صدرا هنوز میخوان بازی بکنن ای جونم تو عشق مامانی این روزا شدی سرگرمی من و بابا میشینیم  شیطنتات نگاه میکنیم و میخندیم.چقدر حرف زدم از بحث اصلیمون دور افتادیم میخواستم ا...
22 تير 1392

سلام شیطونک

سلام گل گلکم امشب بعد از مدت ها اومدم تا برات بنویسم.بابایی رفت مسابقه فوتسال(جام رمضان)منم خوابم نبرد آخه دیشب بعد از پروژه سنگین پشه کشون خونه مامان فریده و بیخوابی بعد از آن به جهت خارش های شدید،بعد ظهر حسابی با هم خوابیدیم و الان بیخوابی زده به سرم.راستی دیروز خونه مامان فریده داشت یه اتفاق خطر ناک می افتاد،جونم برات  بگه هر چی به این مامان بزرگت میگم یکم نفت داخل چاه خونتون بریزین تا از شر این سوسکا خلاص بشین،کو گوش شنوا دیروز داشتی طبق معمول هر روز سینه خیز میرفتی تا شایدیه آشغال کوچولو پیدا کنی و نوش جان بکنیش خلاصه تا رفتم آشپزخونه و برگشتم دیدم یه چیز قهوه ای تو دستت و داری تلاش میکنی که حسابی تو دستت جفت و جورش بکنی و بندازیش ...
22 تير 1392

گریه ها و جیغ های صدرا برا در در

سلام پسر شیطونم قرار فردا بریم بجنورد و دوشنبه میریم سمت شمال،خاله تکی از طرف اداره ویلا گرفته و میریم بابلسر. امیدوارم پسر خوبی باشی و مامانی رو اذیت نکنی و اینکه تغییر آب و هوا باعث نشه مریض بشی.راستی الان حدود 6 روز امپرازول بهت نمیدم خدا کنه خوب شده باشی جدیدا تا میبینی من یا بابا لباس می پوشیم جیغ میکشی و گریه میکنی تا شما رو هم ببریم وقتی بابایی بغلت می کنه حسابی از اینکه میخوای بری در در ذوق می کنی. همین امروز چادر پوشیدم که برم حیاط لباسا رو پهن کنم کلی پشت سرم کریه کردی بابا شما رو آورد لب پنجره که من ببینی شاید آروم بشی ولی نشد برا همین اومدم خونه و بردمت حیاط و با هم سوار تاب شدیم و شما حسابی خوشت اومد حیف که نمی تونم تاب خودت...
8 تير 1392

گوشواره های گیلاسی

یادش بخیر بچه که بودیم همیشه دوتا گیلاس رو آویزون گوشمون میکردیم و میگفتیم گوشوار ه هام خوشگلن یکی نیست بگه مگه شما دختری به قول مامان اختر عروسک زنده گیرت اومده حسابی باهاش بازی می کنی چه ژستی گرفته ناقلا ...
2 تير 1392

وقتی صدرا اجازه نمیده مامان لباسها رو اتو کنه

سلام مامانی چیکار می کنی؟ اون چیه اون پشت قایم کردی؟؟؟ باشه حالا که اتو رو  نمیدی دست بزنم منم نمیزارم کارات بکنی اوم چلا اینجوری نگام میکنی  فکر کنم کار بدی کردم ...
30 خرداد 1392