صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

شکسته شدن طلسم وبلاگ صدرا و اولین دل نوشته های مامانی از بیقراریهای شما

پسرم همیشه میخواستم بعد از تولدت برای ثبت خاطرات قشنگت وبلاگ بسازم اما گریه ها و بیقراری های بی امان شما فرصت این کار از من گرفته بود.وقتی 74 روزت بود (6 آذر1391) بابایی برای مصاحبه دکتری به کرمانشاه رفت و شما اونشب اصلا نخوابیدی یکسره رو پای من و مامان فریده بودی شیر نمیخوردی خلاصه اونشب سپری شد ولی بیقراری های شما همچنان ادامه داشت 26 آذر بردمت پیش دکتر بیانی و شروع به مصرف داروی کولیکز کردی وزنت 5 کیلو 250 گرم و دور سرت 38.5 بود دکتر گفت پسرت سالم فقط یکم زیادی شیطون برا همین شیر نمیخوره.حدود یک هفته همه چی آروم بود دیگه تا 3 صبح بیدار نبودی کم کم خوابت داشت تنظیم می شد6 دیماه بردیمت برا ختنه من نتونستم بمونم و شاهد گریه کردنت باشم رفتم ...
26 بهمن 1391

پایان ماه چهارم

امروز 22 بهمن و شما ماه چهارم تموم کردی فردا بابایی تا 5 عصر کلاس داره و نمی تونیم بریم واکسنت بزنیم سه شنبه صبح دوباره باید پاهات بگیرم و سرم به سمتی بچرخونم که نبینم آقای یونسی چه جوری سوزن تو ران پاهات فرو میکنه امیدوارم تب نکنی و اذیت نشی ...
26 بهمن 1391

ویژگی های ماه چهارم

این ماه سختیاش از ماه های پیش کمتر بود چون فهمیدیم بیقراریهای شما به خاطر چیه ودر حال حاضر تحت درمان هستی. الان اونقدر قشنگ شیر میخوری که دوست دارم همش نگاهت کنم حسابی هم شیطون شدی و اگه با کسی حرف بزنم من نگاه میکنی و با یه لبخند شیطنت آمیز نشون میدی که باید همه توجهم به شما باشه. برنامه خوابت تنظیم شده و شبا ساعت 11 میخوابی و صبح کله سحر بلند میشی و بلند بلند صحبت میکنی و داد و بیداد راه میندازی که چرا خوابیدین بیاین با من بازی کنین   ...
26 بهمن 1391

آخرین روزهای ماه چهارم

روزهای آخر ماه چهارم را هم تموم کردی و امروز وارد ماه پنجم شدی.خیلی شیرین وشیطون شدی اونقدر آغون آغون میکنی که دلم میخواد بخورمت.بزرگ شدی مامانی تلاش میکنی غلت بزنی، غریبه رو از آشنا تشخیص میدی و اگه نشناسی گریه میکنی و چشمات پر اشک میشه پنج شنبه 19 بهمن میخواستیم بریم حقیقه بچه های احسان آقا(صاحب کار مامان فریده) مامانی و عمو ایمان اومدن دنبالمون وقتی بابایی بردت پیش عمو زدی زیر گریه بابایی قربون صدقت رفت تا آروم شدی ولی وقتی دوباره عمو رو دیدی گریه کردی و چشات پر شد از اشک قربونت بشم الهی اشکات نبینم عسلم ...
26 بهمن 1391