صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

خواب در کالسکه

سلام جون دلم نمیدونم از کجا شروع کنم از کدوم شیطتنتت بگم.بزار از شیطنت نیم ساعت پیشت بگم وقتی که از خواب بیدار شدی و مشغول بازی بودی منم داشتم رخت خوابت جمع میکردم آخه حدود 3 هفته است که خودم رو تخت میخوابم و شما رو پایین تخت میخوابونم دوست ندارم بیشتر از این وابسته ام بشی کم کم باید مستقل بشی ولی راستش جرات نمیکنم تنها تو اتاق بخوابونمت تصمیم دارم تختت سرهم کنم و امیدوارم باهاش کنار بیای و داخلش بخوابی دوران نوزادیت که زیاد ازش خوشت نمیومد خلاصه امروز صبح رفتی سراغ سطل آشغال اتاق و درش باز کردی به به کاغذ چیزی که صدرا خان عاشقش خلاصه قصد برداشتن کاغذای داخل سطل داشتی که مامان مثل عجل معلق اومد و ازت گرفت.بردمت آشپزخونه و سبد اسباب بازیات ...
6 شهريور 1392

رویش پنجمین دندان

بالاخره دندون پنجم هم خودش نشون داد( لثه بالا سمت چپ!!!!!!!!!!).وای که چقدر اذیتت کرد یه ماه کامل کارت شده بود نق زدن.خدا رو شکر ،گوش شیطون کر ،از وقتی نیش زده هم راحت میخوابی و هم اشتهات بهتر شده.مبارک گل پسرم تاج سرم
29 مرداد 1392

شیطون بلای مامان جیگر طلای مامان

سلام جوجو بازم مامان بعد از مدت ها اومد وبت آپ کنه یه چند هفته ای هست همش نق میزنی شبا هم راحت نمیخوابی ساعت 10:30 شب، با بابایی سوار ماشین میشیم و میریم تو خیابونا چرخ میزنیم تا خوابت ببره،امان از اون موقعی که خوابت بگیری و تا ساعت 2 بعد از نیمه شب بیدار باشی گلکم ببخش اگه بعضی اوقات باهات تندی میکنم ولی به خدا دلم برات پر میکشه و حسابی پشیمون میشم که سرت داد کشیدم  میدونم تمام این اذیت کردنات،اذیت کردن که نه بهتر بگم تمام این شیطونیات همش نشانه سالم بودنت و باید روزی هزار مرتبه خدا رو شاکر باشم هر وقت صبرم تموم میشه و میخوام دعوات کنم یاد مامان علیرضا میوفتم که چقدر برا پسر کوچولوش آرزو داشت آرزوهایی که با سهل انگاری پزشکا دود شد رفت ...
26 مرداد 1392

عکسهای آتلیه

بالاخره عکس هات آماده شد بدک نشده ولی خوب سبک کار آقای عکاس تیره است و به نظر من باید برا بچه ها یکم شاد کار کنه اشکال نداره دفه بعد میبرمت یه جای بهتر.نمیدونم این چه رسمیه که از عکس ها سی دی نمیدن برا همین مجبور شدم از رو عکس دوباره عکس بگیرم و زیاد کیفیت نداره.بوس ...
17 مرداد 1392

دلتنگی

سلام گلکم بعد چند وقت اومدم اوندم با درد و دل. اول از اتفاقات بد بگم که تو هفته اخیر برات پیش اومد.1.سقوط آزاد از رو تخت:همیشه وقتی بیدار میشدی گریه میکردی تا من بیام سراغت ولی اونروز..... سخت مشغول کار تو آشپزخونه بودم که صدای افتادنت شنیدم بعدشم صدای گریه ات.حسابی تو فکر بودم فقط سه بار پشت سر هم یا حسین گفتم طفلی بابایی خواب بود حسابی ترسید اینکه چه جوری افتادی رو میشه حدس زد آخه دوست داری با حالت سینه خیز از تخت بیای پایین من خودم همیشه کمکت میکردم ولی این سری  فکر کردی مرد شدی خودت اومدی پایین 2.افتادن از روروئک:زیاد خطر ناک نبود فقط از اینکه دنیا برات وارونه شده بود یکم ترسیده بودی 3.تب و سرماخوردگی:تب نکن مامانی هر وقت تب ...
8 مرداد 1392

اولین مامان گفتن صدرا

امروز صبح وقتی شنیدم گفتی ماما فکر کردم اتفاقی بود ولی نه اتفاق نبود واقعیت بود و شما امروز به من گفتی ماما، دلم غش کرد دوست داشتم درسته بخورمت پسرم گلم داره بزرگ و بزرگتر میشه.امروز به خاطر دندون چهارمت خیلی اذیت شدی و نق نق میکردی اگه بغلت نمیکردم میومدی و از پاهام آویزون میشدی و میگفتی مممممم ماما.جان ماما مامان به قربونت .راستی بابا هم میگلی خیلی وقت بب و بابا میگی ولی امروز کاملا واضح به بابا اشاره میکردی بابایی هم ذوق کرده بود. ...
23 تير 1392

اندر احوالات مسافرت به شمال

امروز یه هفته شده که از شمال برگشتیم و من تازه میخوام از خاطراتش برا شما بگم آخه مامان جان تا میشینم پای لب تاب میای سراغم و از سر و کولم آویزون میشی منم مجبور میشم شما رو بنشونم رو پاهم،آخه تا اینجا هم راضی نمیشی و اول از همه پدر موس در میاری بعد میای سراغ دکمه های کیبورد و محکم انگشتات میزاری روی این دکمه های بیچاره نمیزاری من دست بزنم تا میام تایپ کنم دست من می کشی عقب منم مجبور میشم کامپیوتر خاموش کنم تا 10 دقیقه بعد از خاموش شدن هم جرات ندارم از جام بلند بشم چون آقا صدرا هنوز میخوان بازی بکنن ای جونم تو عشق مامانی این روزا شدی سرگرمی من و بابا میشینیم  شیطنتات نگاه میکنیم و میخندیم.چقدر حرف زدم از بحث اصلیمون دور افتادیم میخواستم ا...
22 تير 1392

سلام شیطونک

سلام گل گلکم امشب بعد از مدت ها اومدم تا برات بنویسم.بابایی رفت مسابقه فوتسال(جام رمضان)منم خوابم نبرد آخه دیشب بعد از پروژه سنگین پشه کشون خونه مامان فریده و بیخوابی بعد از آن به جهت خارش های شدید،بعد ظهر حسابی با هم خوابیدیم و الان بیخوابی زده به سرم.راستی دیروز خونه مامان فریده داشت یه اتفاق خطر ناک می افتاد،جونم برات  بگه هر چی به این مامان بزرگت میگم یکم نفت داخل چاه خونتون بریزین تا از شر این سوسکا خلاص بشین،کو گوش شنوا دیروز داشتی طبق معمول هر روز سینه خیز میرفتی تا شایدیه آشغال کوچولو پیدا کنی و نوش جان بکنیش خلاصه تا رفتم آشپزخونه و برگشتم دیدم یه چیز قهوه ای تو دستت و داری تلاش میکنی که حسابی تو دستت جفت و جورش بکنی و بندازیش ...
22 تير 1392