صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

دلتنگی

1392/5/8 23:50
نویسنده : شبنم
144 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلکم بعد چند وقت اومدم اوندم با درد و دل.

اول از اتفاقات بد بگم که تو هفته اخیر برات پیش اومد.1.سقوط آزاد از رو تخت:همیشه وقتی بیدار میشدی گریه میکردی تا من بیام سراغت ولی اونروز..... سخت مشغول کار تو آشپزخونه بودم که صدای افتادنت شنیدم بعدشم صدای گریه ات.حسابی تو فکر بودم فقط سه بار پشت سر هم یا حسین گفتم طفلی بابایی خواب بود حسابی ترسید اینکه چه جوری افتادی رو میشه حدس زد آخه دوست داری با حالت سینه خیز از تخت بیای پایین من خودم همیشه کمکت میکردم ولی این سری  فکر کردی مرد شدی خودت اومدی پایین

2.افتادن از روروئک:زیاد خطر ناک نبود فقط از اینکه دنیا برات وارونه شده بود یکم ترسیده بودینیشخند

3.تب و سرماخوردگی:تب نکن مامانی هر وقت تب میکنی جونم به لبم میرسه آخه تب برا بچه خیلی خطرناک تبت 38.5 بود.الان دیگه خوب شدی ولی خیلی این چند روزه نق نق میکنی فکر کنم دندون پنجم هم در راه

حالا میخوام برات درد و دل کنم از اینکه باید تو شهر غریب زندگی کنم هر چند فقط 2 ساعت با شهر خودم فاصله داره ولی هر کار میکنم از قوچان خوشم نمیاد به نظرم خیلی دلگیره اصلا حوصله رفتن به بازار و خیابون ندارم.کاش حداقل یه دوست صمیمی داشتم.هر چی به بابایی میگم هر وقت موقعیتش پیش اومد بریم بجنورد زندگی کنیم زیر بار نمیره میگه مامانم تنهاست هر چند میدونم این قسمتش برا اذیت کردن من ولی اگه یه درصد هم به خاطر مامانش باشه باید بگم از من که تنهاتر نیستگریهخلاصه بیشتر روزا اصلا دل و دماغ ندارم.بابایی نمیزاره زیاد اذیت بشم مثلا هر موقع وقت داشته باشه ما رو میبره بجنورد و ممکن تا یه هفته اونجا باشیم اما من اینجوری دوست ندارم وقتی میرم اونجا هوایی میشم دلم نمیخواد برگردم اگه هم برمیگردم فقط به خاطر بابایی که زیاد تنها نباشه.من دوست دارم هر وقت دلم گرفت برم خونه مامان اختر نه اینکه برنامه ریزی کنیم کی بریم کی برگردیم خلاصه دلم گرفته خصوصا امروز آخه دیشب خاله تکی زنگ زد و بابا هم گفت پاشین بریم بجنورد من جمعه میام دنبالتون، منم خوشحال و شاد خندون که آخ جون یه سه چهار روز اونجام اما.....این باید بگم که بابا شدیدا رو شما حساس هستن دیشب دایی معین اینا هم اونجا بودن و کوروش پاش گذاشت رو کمر شما البته نه   اینکه فشار بیاره خلاصه یه چند باری اذیتت کرد بابا هم یواشکی به من گفت فردا با خودم برمیگری قوچان منم که چقدر دلم میخواست بمونمگریهناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سیدجواد
8 مرداد 92 23:49
خدا صدرا جان رو براتون نگه داره وبلاگ قشنگی براش درست کردید ماشالله
مامان آرینا موفرفری
9 مرداد 92 3:56
سلام دوست عزیز ، دخترم در جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده لطفا به دخترم آرینا رای بدین ، خیلی ساده ست فقط عدد 143 را به 20008080200 (دو هزار هشتاد هشتاد دویست) اس ام اس کنید.هر کسی موبایل داشته باشه می تونه رای بده.مرسی از لطف ومهربونی شما. http://arinanafasam.niniweblog.com
mamane m@ni
10 مرداد 92 0:49
آخی عزیزم خدا خیلی رحم کرد بهتون تروخدا بیشتر مراقب باش این وروجک ها رو نمی شه یه لحظه هم تنها گذاشت بابت غریب بودن زیاد نگران نباش خیلی ها شرایطشون مثل شماست یا حتی بدتر
مرمر
24 مرداد 92 22:40
عزیز دلم آرتین هم از روتخت افتاد و ظوری بود که فک کردم سرش ترکید اما خدا خودش حافظ بچه هایه
منم مشهدیم ولی بخاطرکار شوشو اومدم جنوب تک و تنها اما چاره چیه زندگی درجریانه

وای مرمر جون من عاشق جنوبم حاضرم بیامجنوب ولی قوجان زندگی نکنم یعنی از زندگی تو شهری که فرهنگشون متفاوت با شهر خودم خوشم میاد من عاشق دریای جنوبم و مردم مهربونشون
الان جرات نمیکنم صدرا رو تنها بزارم خیلی ترسیدم خدا خودش همیشه مواظب این وروجکا باشه
یگانه جان
30 مرداد 92 15:24
ممنون دوست عزیز ولی هنوز با این موضوع کنار نیومدم برام دعا کن


دوست عزیزم سعی کن به خاطر یگانه هم شده زودتر کنار بیای از وبلاگت شروع کن رنگ وبلاگ یگانه رو شاد کن از شیرین کاریای یگانه بنویس براش کتاب شعر و داستان سی دی های شادو... بگیر اگه وسعت نمیرسه بخری از اینترنت دانلود کن آهنگ شاد بزتر با هم برقصین خلاصه سعی کن خونتون شاد کنین به خاطر یگانه تنها یادگار عشقت مطمئنا آقا مهدی هم راضی به ناراحتی شما و یگانه نیست حتما اونم ناراحت بیشتر از این روحش آزار نده منتظر خبرای خوش هستم زود باش دوست گلم