دلتنگی
سلام گلکم بعد چند وقت اومدم اوندم با درد و دل.
اول از اتفاقات بد بگم که تو هفته اخیر برات پیش اومد.1.سقوط آزاد از رو تخت:همیشه وقتی بیدار میشدی گریه میکردی تا من بیام سراغت ولی اونروز..... سخت مشغول کار تو آشپزخونه بودم که صدای افتادنت شنیدم بعدشم صدای گریه ات.حسابی تو فکر بودم فقط سه بار پشت سر هم یا حسین گفتم طفلی بابایی خواب بود حسابی ترسید اینکه چه جوری افتادی رو میشه حدس زد آخه دوست داری با حالت سینه خیز از تخت بیای پایین من خودم همیشه کمکت میکردم ولی این سری فکر کردی مرد شدی خودت اومدی پایین
2.افتادن از روروئک:زیاد خطر ناک نبود فقط از اینکه دنیا برات وارونه شده بود یکم ترسیده بودی
3.تب و سرماخوردگی:تب نکن مامانی هر وقت تب میکنی جونم به لبم میرسه آخه تب برا بچه خیلی خطرناک تبت 38.5 بود.الان دیگه خوب شدی ولی خیلی این چند روزه نق نق میکنی فکر کنم دندون پنجم هم در راه
حالا میخوام برات درد و دل کنم از اینکه باید تو شهر غریب زندگی کنم هر چند فقط 2 ساعت با شهر خودم فاصله داره ولی هر کار میکنم از قوچان خوشم نمیاد به نظرم خیلی دلگیره اصلا حوصله رفتن به بازار و خیابون ندارم.کاش حداقل یه دوست صمیمی داشتم.هر چی به بابایی میگم هر وقت موقعیتش پیش اومد بریم بجنورد زندگی کنیم زیر بار نمیره میگه مامانم تنهاست هر چند میدونم این قسمتش برا اذیت کردن من ولی اگه یه درصد هم به خاطر مامانش باشه باید بگم از من که تنهاتر نیستخلاصه بیشتر روزا اصلا دل و دماغ ندارم.بابایی نمیزاره زیاد اذیت بشم مثلا هر موقع وقت داشته باشه ما رو میبره بجنورد و ممکن تا یه هفته اونجا باشیم اما من اینجوری دوست ندارم وقتی میرم اونجا هوایی میشم دلم نمیخواد برگردم اگه هم برمیگردم فقط به خاطر بابایی که زیاد تنها نباشه.من دوست دارم هر وقت دلم گرفت برم خونه مامان اختر نه اینکه برنامه ریزی کنیم کی بریم کی برگردیم خلاصه دلم گرفته خصوصا امروز آخه دیشب خاله تکی زنگ زد و بابا هم گفت پاشین بریم بجنورد من جمعه میام دنبالتون، منم خوشحال و شاد خندون که آخ جون یه سه چهار روز اونجام اما.....این باید بگم که بابا شدیدا رو شما حساس هستن دیشب دایی معین اینا هم اونجا بودن و کوروش پاش گذاشت رو کمر شما البته نه اینکه فشار بیاره خلاصه یه چند باری اذیتت کرد بابا هم یواشکی به من گفت فردا با خودم برمیگری قوچان منم که چقدر دلم میخواست بمونم