صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

چقدر زود گذشت

الان که این مطلب مینویسم ۳ ساعتی هست که از بجنورد برگشتیم و شما بعد از اینکه خواب از چشمای من گرفتی،خوابیدی، داشتم مطالب قبلی وبت میخوندم و عکسات نگاه میکردم چقدر زود بزرگ شدی مامانی، چشم رو هم بزارم باید رخت دامادی تنت کنم، همیشه به بابایی میگم من برا صدرا زن نمیگرم برا خودم نگهش میدارم .داریم به روز تولدت نزدیک میشیم امسال شاید مامان جون اختر و خاله تکتم نتونن بیان قوچان و باید تنها با شما،من،بابایی،عمو و مامان جون فریده جشن بگیریم از دو هفته پیش کادو روز تولدت خریدم یه دوچرخه،هرچند هنوز نمیتونی ازش استفاده کنی.   ...
18 مهر 1393

داستان از شیر گرفتن

سلام عسلم.امروز میخوام از پروژه از شیر گرفتنت بگم، فکر میکردم خیلی اذیت بشی ولی خدا رو شکر سخت نبود، دقیقا وقتی ۲۲ماهگیت تموم شد از شیر گرفتمت.مرداد ماه بردمت پیش دکترت وقتی وزنت کرد نسبت به ماه خرداد ۱۵۰ گرم وزن کم کرده بودی کلی آزمایش نوشت ولی خدا رو شکر جواب آزمایشت خوب بود، همون روزی که باید میرفتیم آزمایش وباید ناشتامیشدی سعی کردم تا شب شیر ندم،ظهر تو تاب زیرزمین مامان جون اختر خوابیدی و شب قبل خوابت یه دل سیر شیر خوردی روز بعد هم تا شب شیر ندادم وقتی میومدی سراغم میگفتم می می اوف، درد و شما نگاه میکردی،نازش میکردی و موقع بوس کردنش تا میخواستی شبیخون بزنی من الکی گریه میکردم و میگفتم آی دردش.وقتی برا اولین بار گفتم  اوف شده بغض کرد...
17 مهر 1393

جگر گوشه مامان

  سلام خوشگلم خیلی وقت چیزی برات ننوشتم ببخشید یکم تنبل شدم.البته تابستان امسال خیلی سرمون شلوغ بود یکم تیر عروسی خاله تکتم بود.۴مرداد اسباب کشی کردیم اصلا نفهمیدم ۴ ماه تعطیلات چه جوری گذشت خلاصه الانم مدرسه ها وا شده ولوله برپا شده با حضور بچه ها مدرسه غوغا شده امسال برنامم چهار روزه بستم تا روز های بیشتری رو کنار هم باشیم.جونم برات بگه که الان کامل صحبت میکنی.بعد ازاینکه اومدیم خونه جدید چون پارکینگ نداریم همون ماه اول آقا دزد  ضبط،آچار،باند و.... ماشین دزدید و شما همش بهونه نای نای میگرفتی آخه هر وقت سوار ماشین میشی اول ضبط روشن میکنی و شروع میکنی به تکون دادن دستات وقتی دیدی شیشه ماشین شکسته و از نانا خبری نیست کلی غصه خوردی...
10 مهر 1393

مادر

  مادرم مادرم مادرم مادرم   .. بزرگ شديم ‏ ... و فهميديم كه دارو آبميوه نبود .. بزرگ شديم ... و فهميديم بابابزرگ ديگر هيچگاه باز نخواهد گشت همانطور كه مادر گفته بود .. بزرگ شديم ... و فهميديم چيزهايي ترسناك تر از تاريكي هم هست ...  بزرگ شديم ... به اندازه اي كه فهميديم پشت هرخنده مادرم هزار گريه بود .. و پشت هر قدرت پدرم يك بيماري نهفته بود ... بزرگ شديم ... ويافتيم كه مشكلاتمان ديگر با يك شكلات،يك لباس يا كيف حل نمي شود ...  و اينكه والديمان ديگر دستهايمان را براي عبور از جاده نخواهند گرفت ، ويا حتي براي عبور از پيج و خم هاي زندگي ...  بزرگ شديم ... و فهميديم كه اين تنها ما نبوديم كه بزرگ شدي...
8 ارديبهشت 1393

زمستان و زرد آلو(بهار و برف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)

دیشب آسمون سفره دلش باز کرد و بعد از کلی بارون خوشگل برف بارید برفی که تا صبح روز بعد هم ادامه داشت.امسال با اینکه غرب و شمال کشور حسابی برف باریده بود اینجا یعنی خراسان دیار امام رضا برفی در کار نبود و حالا آسمون دلش به حال ما سوخت و به حرمت امام رضا و زائراش سفره دلش باز کرد الهی شکر فقط خدا کنه درختا رو سرما نزنه.فکر کنم 13 به در امسال خونه به در شد.اینم عکسای شما با آدم برفیه ساخته شده به دست مامان ...
12 فروردين 1393