میخوام برات از شب و روز تولدت بگم از شبی که هر وقت بهش فکر میکنم یه لبخند دلنشین گوشه لبم میشینه و اشک شوغ تو چشمام حلقه میبنده از شبی که مادر شدن با بند بند وجودم احساس کردم و دلم میخواد زمان برگرده عقب تا من دوباره اون حس قشنگ احساس کنم و صدای اولین نفست که با گریه ات همراه رو دوباره بشنوم و بگم جونم پسرم مامان جون گریه نکن عزیزم مامان اینجاست. 7 مهر 1391 برا زایمان رفتم بجنورد و خونه مامان اختر اطراق کردیم تا موعد مقرر برسه و شما سالم و بی دردسر دنیا بیای. و هر روز روزها رو به امید اینکه امشب یا فردا دنیا میای میگذروندم چه انتظار دلنشینی بود.بالاخره لحظه موعود فرا رسید اونشب مامان اختر استانبولی و ذرت (بلال) آبپز شده پخته بود ...