چقدر زود گذشت
الان که این مطلب مینویسم ۳ ساعتی هست که از بجنورد برگشتیم و شما بعد از اینکه خواب از چشمای من گرفتی،خوابیدی، داشتم مطالب قبلی وبت میخوندم و عکسات نگاه میکردم چقدر زود بزرگ شدی مامانی، چشم رو هم بزارم باید رخت دامادی تنت کنم، همیشه به بابایی میگم من برا صدرا زن نمیگرم برا خودم نگهش میدارم.داریم به روز تولدت نزدیک میشیم امسال شاید مامان جون اختر و خاله تکتم نتونن بیان قوچان و باید تنها با شما،من،بابایی،عمو و مامان جون فریده جشن بگیریم از دو هفته پیش کادو روز تولدت خریدم یه دوچرخه،هرچند هنوز نمیتونی ازش استفاده کنی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی