صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

دلتنگی

سلام گلکم بعد چند وقت اومدم اوندم با درد و دل. اول از اتفاقات بد بگم که تو هفته اخیر برات پیش اومد.1.سقوط آزاد از رو تخت:همیشه وقتی بیدار میشدی گریه میکردی تا من بیام سراغت ولی اونروز..... سخت مشغول کار تو آشپزخونه بودم که صدای افتادنت شنیدم بعدشم صدای گریه ات.حسابی تو فکر بودم فقط سه بار پشت سر هم یا حسین گفتم طفلی بابایی خواب بود حسابی ترسید اینکه چه جوری افتادی رو میشه حدس زد آخه دوست داری با حالت سینه خیز از تخت بیای پایین من خودم همیشه کمکت میکردم ولی این سری  فکر کردی مرد شدی خودت اومدی پایین 2.افتادن از روروئک:زیاد خطر ناک نبود فقط از اینکه دنیا برات وارونه شده بود یکم ترسیده بودی 3.تب و سرماخوردگی:تب نکن مامانی هر وقت تب ...
8 مرداد 1392

اولین مامان گفتن صدرا

امروز صبح وقتی شنیدم گفتی ماما فکر کردم اتفاقی بود ولی نه اتفاق نبود واقعیت بود و شما امروز به من گفتی ماما، دلم غش کرد دوست داشتم درسته بخورمت پسرم گلم داره بزرگ و بزرگتر میشه.امروز به خاطر دندون چهارمت خیلی اذیت شدی و نق نق میکردی اگه بغلت نمیکردم میومدی و از پاهام آویزون میشدی و میگفتی مممممم ماما.جان ماما مامان به قربونت .راستی بابا هم میگلی خیلی وقت بب و بابا میگی ولی امروز کاملا واضح به بابا اشاره میکردی بابایی هم ذوق کرده بود. ...
23 تير 1392

اندر احوالات مسافرت به شمال

امروز یه هفته شده که از شمال برگشتیم و من تازه میخوام از خاطراتش برا شما بگم آخه مامان جان تا میشینم پای لب تاب میای سراغم و از سر و کولم آویزون میشی منم مجبور میشم شما رو بنشونم رو پاهم،آخه تا اینجا هم راضی نمیشی و اول از همه پدر موس در میاری بعد میای سراغ دکمه های کیبورد و محکم انگشتات میزاری روی این دکمه های بیچاره نمیزاری من دست بزنم تا میام تایپ کنم دست من می کشی عقب منم مجبور میشم کامپیوتر خاموش کنم تا 10 دقیقه بعد از خاموش شدن هم جرات ندارم از جام بلند بشم چون آقا صدرا هنوز میخوان بازی بکنن ای جونم تو عشق مامانی این روزا شدی سرگرمی من و بابا میشینیم  شیطنتات نگاه میکنیم و میخندیم.چقدر حرف زدم از بحث اصلیمون دور افتادیم میخواستم ا...
22 تير 1392

سلام شیطونک

سلام گل گلکم امشب بعد از مدت ها اومدم تا برات بنویسم.بابایی رفت مسابقه فوتسال(جام رمضان)منم خوابم نبرد آخه دیشب بعد از پروژه سنگین پشه کشون خونه مامان فریده و بیخوابی بعد از آن به جهت خارش های شدید،بعد ظهر حسابی با هم خوابیدیم و الان بیخوابی زده به سرم.راستی دیروز خونه مامان فریده داشت یه اتفاق خطر ناک می افتاد،جونم برات  بگه هر چی به این مامان بزرگت میگم یکم نفت داخل چاه خونتون بریزین تا از شر این سوسکا خلاص بشین،کو گوش شنوا دیروز داشتی طبق معمول هر روز سینه خیز میرفتی تا شایدیه آشغال کوچولو پیدا کنی و نوش جان بکنیش خلاصه تا رفتم آشپزخونه و برگشتم دیدم یه چیز قهوه ای تو دستت و داری تلاش میکنی که حسابی تو دستت جفت و جورش بکنی و بندازیش ...
22 تير 1392