نمیتونم احساسم وصف کنم عزیزم
سلام گل پسرم دیشب با اون خوابیدن جالبت مامان غرق شادی و آرامش کردی.
ج.نم برات بگه که دیشب به مناسبت روز زن با بابایی،مامان فریده و عمو ایمان شام رفتیم بیرون وقتی برگشتیم به خاطر درد دندونت بهت استامینوفن دادم یه خورده که بازی کردی خسته شدی و بردمت رو تخت که بخوابونمت ولی بازم شیطنت کردی از بس که خسته شده بودی سرت گذاشتی رو شکم من و خوابت برد خیلی دلم میخواست از این لحظه عکس بگیرم ولی دلم نیومد بابایی رو صدا کنم تا ازت عکس بگیره چون ترسیدم یه وقت بیدار بشی بعد از 5 دقیقه بیدار شدی و سرت چرخوندی فکر کنم گردنت درد گرفته بود آخه رو به شکم خوابیده بودی چشمات حسابی خواب آلود بود بغلت کردم و گذاشتمت رو بازوم تا راحت تر بخوابی وقتی برات لالایی خوندم خوابت برد اونقدر زیبا خوابیذی که نمیتونم وصفش کنم شاید به چشم من که مادرتم این لحظه خیلی شیرین و آرامش بخش بود خلاصه با حالت شعر لالایی بابا رو صدا کردم و ازت عکس گرفتیم.خدایا دوستت دارم وممنونم ازت بخاطر این نعمت بزرگ،نعمت زیبای مادر شدن.