صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

پسرک شیطون

الان که مشغول وب گردی بودم کلی بهت خندیدم آخه از بس شیطون و ناقلا شدی رفته بودی سراغ کش بدنسازیی بابایی که رو جالباسی آویزونش کرده بودم و حسابی داشتی میکشیدی و غر غر میکردی که بیا بده دستم بازی کنم منم لپ تاپ کذاشتم رو زمین و اومدم سمت شما غافل از اینکه نقشه از پیش طراحی شده بود و میخواستی بیای سراغ لپ تاپ با چنان سرعتی اومدی که به گرد پاهات نرسیدم(سوار روروئک بودی) ...
22 خرداد 1392

خدایا شکرت،هزاران مرتبه شکرت

سلام نازگلم،دیشب کلی گریه کردم آخه وبلاگ یه دختر کوچولویی رو خوندم که جلو چشم مامانش ذره ذره آب شد و بعدش رفت پیش خدا و شد یه فرشته آسمونی. خیلی دلم گرفت بیشتر از همه برا مامانش گریه کردم که چه جوری داره داغ فرزندش تحمل می کنه.مامانی هیچی اندازه از دست دادن فرزند کمر پدر و مادر نمیشکنه.وقتی اومدم کنارت بخوابم نگات کردم و کلی به اون دستای کوچولوت بوسه زدم و هزاران مرتبه خدا رو شکر کردم که کنارم هستی.خدا هیچ کس با بچه اش امتحان نکنه،آمین.....
1 خرداد 1392

اولین سرما خوردگی

سلام سلام صد تا سلام این هفته اونقدر به مامان و بابا و مامان فریده سخت گذشت که فقط خدا میدونه.اولین سرماخوردگی عمرت خیلی سخت بود درواقع هم گوش درد بودی هم گلو درد با تب بالا که وقتی بغلت میکردم شیرت بدم مثل این بود که بخاری رو بغل کرده ام . خیلی اذیت شدی نزدیک به 4 شبانه روز تب داشتی و این عفونت لعنتی از بدنت خارج نمی شد که تبت بیاد پایین.اونقدر حالت بد بود که حاظر نبودی لحظه ای از بغلم جدا بشی کل این هفته رو سر کار نرفتم و الان که دارم وبلاگت آپ میکنم خیلی بهتر شدی؛داری تلاش می کنی لب تاب خاله رو بدست بیاری.امروز اشتهات بهتر شد و 2 کاسه سوپ خوردی بگو ماشاا... دلم نمیخواست موقع مریضی ازت عکس بگیرم چون توان دیدن چهره ناراحت،صورت گلگون و چشم...
31 ارديبهشت 1392

یادش بخیر

صدرا کوچولو ،91.2.20 صدرا،92.2.20 دیروز تولد کوروش بلا بود و سال پیش در چنین روزی من دومین سونوگرافی رو داشتم، چقدر روز شماری میکردم که نوبت سونوگرافیم برسه تا بتونم ببینمت حالا یه سال از اون تاریخ گذشته و شما 7 ماهه شدی الانم اینقدر نق میزنی نمیزاری تایپ کنم ...
21 ارديبهشت 1392

نمیتونم احساسم وصف کنم عزیزم

سلام گل پسرم دیشب با اون خوابیدن جالبت مامان غرق شادی و آرامش کردی. ج.نم برات بگه که دیشب به مناسبت روز زن با بابایی،مامان فریده و عمو ایمان شام رفتیم بیرون وقتی برگشتیم به خاطر درد دندونت بهت استامینوفن دادم یه خورده که بازی کردی خسته شدی و بردمت رو تخت که بخوابونمت ولی بازم شیطنت کردی از بس که خسته شده بودی سرت گذاشتی رو شکم من و خوابت برد خیلی دلم میخواست از این لحظه عکس بگیرم ولی دلم نیومد بابایی رو صدا کنم تا ازت عکس بگیره چون ترسیدم یه وقت بیدار بشی بعد از 5 دقیقه بیدار شدی و سرت چرخوندی فکر کنم گردنت درد گرفته بود آخه رو به شکم خوابیده بودی چشمات حسابی خواب آلود بود  بغلت کردم و گذاشتمت رو بازوم تا راحت تر بخوابی  وقتی برا...
13 ارديبهشت 1392

مادر یعنی عشق، یعنی زندگی

فرشته ای به نام مادر کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می‌توانم بفهمم ...
11 ارديبهشت 1392

شروع به کار مامانی

سلام مامانی ببخشید که اینقدر دیر به دیر میام و وبلاگت آپ میکنم خوب چیکار کنم الان 2 هفته است که سر کار میرم و شبا برای اینکه شما صبح بد خواب نشی میریم خونه مامان فریده میخوابیم یعنی در واقع باید بگم که کل هفته رو به غیر از پنج شنبه وجمعه خونه مامانی اطراق کردیم باید حسابی دست بوس مامانی باشیم که هم شما رو نگه میداره و هم کلی زحمت میکشه و نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنیم دستشون درد نکنه امیدوارم بتونیم یه روز جبران کنیم و قدر زحمتاشون بدونیم الان دیگه کم کم داری عادت میکنی که یه روزایی وقتی صبح چشمات باز میکنی اولین کسی رو که میبینی مامان فریده است، آره جونم مامانی داره میره سر کار و حدود ساعت 1 ظهر برمیگرده روز اول شروع به کارم 24 فروردی...
7 ارديبهشت 1392

شب، تنهایی، سکوت و فرشته کوچک من

امشب تونستم وبلاگت به روز کنم چون فرشته کوچولو من ساعت 9 شب خوابید و این فرصت به مامانش داد که بتونه برگی از دفتر خاطرات فرشته کوچکش رو پر کنه.چقدر از این که این وبلاگ برات درست کردم خوشحالم چون وقتی خاطرات چند ماه پیشت خوندم کلی ذوق کردم با اینکه هنوز مدت طولانی نگذشته ولی خوندن مطالب وبلاگت برام جالب بود امیدوارم بتونم برا همیشه وبلاگت زنده نگه دارم و از خوندن مطالب گذشته اشک شوق تو چشمام برق بزنه.صدرای مامان الان آروم کنارم خوابیدی پسرم این بدون که مامان و بابا خیلی خیلی دوست دارن. ...
20 اسفند 1391